دوست طلبه شما در “طلبهای از جنس تو” نوشت:
اهل جنوب صربستان بودیم و سنی و حنفی.
تلویزیون تعدادی بسیجی ایرانی را نشان میداد. فرمانده میگفت: هر کس حاضر است شیعه خمینی باشد و جان در راهش بدهد سه قدم به جلو بیاید.
پدر در دلش میگفت: شاید سه چهار نفر از این نوجوانها جلو بیان.
اما همهی سیصد نفر سه قدم جلو آمدند!
برنامه تمام شده بود. اما پدر در بهت عمیقی پای تلویزیون میخکوب مانده بود.
او میگفت: من هم شیعه خمینی شدهام. او بیش از سه قدم جلو آمده بود.
به ایران آمد. نتوانست دیداری با حضرت روحالله داشته باشد. به جبهه رفت. زبان صرب را کسی نمیدانست. نتوانست بماند. عاشق که باشی خودت را فراموش میکنی.
هر پولی که داشت برای کمک به جبهه داد. پولی نمانده بود برایش تا به خانه باز گردد. نزدیک به یک ماه زمان برد تا به خانه برسد. از رانندهها تقاضا میکرد او را تا جایی برسانند . مجانی…
زمانی از این جمله هراس داشتم که بگویم: همه انتخابها بر اساس احساس است و بعد از آن، با عقل برای آن انتخاب توجیه میسازیم.
اما داستان این پدر از هراسم کم میکند فقط دعا میکنم خدایا مرا عاشق کن که عمر بیهوده تمام شد.
سال ۶۸ پدر بار دیگر به تهران رفت. به جماران رسید و تقاضای ملاقات با حضرت روح الله داشت. به او گفتند: امام مریض شده و بیمارستان است. پدر حسرت میخورد و فقط چند متر با امام فاصله داشت.
۶ روز بعد که به خانه رسید خبر رسید زمانی که در راه بوده است، امام …..
تا یک ماه کسی از او صدایی نشنید. حال پدر بد بود و زمان زیادی لازم بود تا صحبت کردن او را دوباره بشنویم.
اسم یکی از پسرانش را روحالله گذاشت. دولت او را به زندان فرستاد. با اصرار برادرش مجبور شد نام دیگری برای پسرش بگذارد.
نام فرزند دیگرش تهران است.
طلبهای از جنس تو
اشتراک گذاری
دیدگاهتان را بنویسید